۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

آن روحِ خوابیده

سرم را بالا میگیریم از دماغم  خون میپاشد به سقف . .به یوسف میگویم نکند  تمامیِ خون های جهان سر بالایی بروند و آبها سر پایینی 
نکند بهاران ما گم شده باشد زیر یک نورِ سوت و کور..یوسف نعره میزند که باده گساری را فراموش نکن 
میگویم یوسف اگر خانه ی ما از همه ی جبهه ها در داشت ، از بالا به پایین از جنوب به شمال از سر نیزه به تپانچه از نارنجک به مسلسل حتی اینطور داد میزدی باده یادت نرود 
میگویم نکند یوسف موجی شده 
میروم زنگ میزنم به دو صفر چهل و چهار که صدای تار نابودم کند.
آخر من یک شهرِ خاموشی ام که چراغهایش کپک زد ه اند...

هیچ نظری موجود نیست: