۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

دوست داشتن با چگالی بالا...


در که بسته شد، 
خوبیم ؟؟؟
آیا داغیم؟
آیا در نقطه ی جوشیم؟
آیا اصلا خودِ سوال های مضحکیم؟
آیااصلا من یک ..
ببینید دیگر نقطه ها برایم جوابگو هستند..
مادرم گفت بیا ببرمت روانشناس.
من که به یک روانشناس احتیاج ندارم..
روانشناس به من محتاج تر است
اول بهش میگویم سلام. شما چقدر خوبْ فهمیدْ،،،
که اینقدر آدم را دورِ خود میچرخانید..
شما اصولا از آنهایید که همه را مورچه میبیند یا حداقل در مقیاسِ خردْ؟
اصلا شما کِیْفِ خودتان را با فشار سنج اندازه گرفته اید؟
اصلا میدانید با فشار سنج حتی میتوان فشار مغز را هم اندازه گرفت؟
فشار مغز من خیلی پایین است در مایه های پنچ و پنچ ونیم....
اصلا فشارمغز چیست دکتر؟؟؟
دکتر خودت فشار داری یا اداری یا فشاری از ادرار ؟؟؟؟
اصلا میدانی که نمیدانی این را دیوانه به من میگوید..میروم رو به رویِ دکتر مینشینم میگویم..اول بِبوسَم..بِبوسم
اگر نبوسی من میدانم که شما موجود خوبْ فهمنده ای نیستید...
شرط اول استجابت بیمار است..
شرط دوم نگاه است..
به نظر من شما یک چرخاننده ای خوبی هستی که بلدی بگویی من تورامیخواهم مریم..
برادرِ من، دکتر من،،، چرا مریم؟
شما مادر داری؟؟
اصلا مریمِ مادرتان کیست؟
اصلا مریمِ پدرتان کیست؟
من اینها را میپرسم که آورده اند من را برای شما.
.اصلا شما میدانید که دلم،، دیوانه ام را میخواهد؟؟
اصلا میدانی دیوانه ام دلش ترکید؟؟
اصلا مریم شما بلد است سوت بزند؟
ساز چی؟
آواز چی؟
دهل چی؟
رقص کمر چی
اصلا مریم شما کریمِ ما را میشناسد؟
یاکریم هایمان را چه؟؟
پس دکتر دیدی شما هم معلولی معیوبی..
من سالم تر از شما هستم..
شما بیین من را..
شما برو اون ور..
دکتر مریم شما اینجا کنار بوته اس..
بیا دکتر.
دیوانه ات مرده..مرده.
تف .
 

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

تاریکی های جهان با من در رقص اند....

فکر میکنم ، که دارد تمام میشود....
دست آخر درش آوردم، اتاقم شده است آینه ی تمام تاریکی ها ...
شده است ،شکلِ همه ی والس ها ی دنیا در کرانه ی باختری ...
تاریکی های جهان با من در رقص اند....


۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

خواهانِ مفادّی بی ربط

آنان که خواهان تیغ اند، اسپری به اسمِ اَفتر شِیون اند،
 در حال مانور اند و  تب دارند، دلشان کپک زده...
تو میدانی که او دلش گرفته و تب دارد !

سایه.

سایه که میشوی، سایه به سایه دنبال زدنِ سایه ات اند...
ساده ساده شده ایم سایه ، شما بگو تبارک الله ، 
 شما بگو باریکه الله..
ولی آنچه که از زاویه یبین دو قفسه ی زرد ، به چشم ما اصابت میکند ، یک تراژدی شادی ایس که سایه یمان است..

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

اگر همه ی گاوها دسته ی کلنگ بودند...

کار می‌کنی و توی کار کمی تو ،اشتباه می‌کنی و کمی رئیست و اعصابت به دی‌- یوثی کامل می‌رسد و کلی وزن کم می‌کنی و سر یک استکان و دسته کلنگ جهاد می‌کنی و فکر می‌کنی شاید اگر بتوانی از این خاک بروی بهتر است ...


از صبح به این گوش میکنم ، برای این که ، هیچ دلیل خاصی برای گوش نکردنش ندارم ... 

شما هم هی گوش دادی، نگو که چرا اینطور شد که نبایس میشد، چرا که همه ی درخواست ها شنیده میشود .

یک زاویه از ژاژ نخائیدن..

زاویه ، شادی، همه رو دارم از دورن تکون تکون میدم تو فضا ، تو فضا ، مابین اون دودا، ما بین نوارای قرمز، بنفش..
دیروز یک شانزده ساعت بی نقصی داشتم ..
واسه 16 ساعت که تهران بودم باید از مترو زود میرفتم میرسیدم به ترمینال، از ساختمون که بیرون اومدم ، دیدم ملت تو میرداماد چه غوغایی میکنن، رفتم تو جمع مردم، یار دبستانی رو خوندیم ، گفتم این پیروزی مبارکمون باشه ، ملت داد میزدن " احمدی بای بای "، دلم نمی اومدم تهران رو ترک کنم تو این شب..ولی اتوبوس شوخی نداشت واسه رفتن...
دیشب بهترین و کوتاهترین شبی بود که میتونستم ببینم ..
خوشالم.
مبارکتون باشه..مبارکمون باشه.

عکس از میرداماد ندارم که بذارم ، خبرگذاریهارو نگاه میکردم ، از هفت تیر، ولیعصر..همه جاعکس بود اِلا اونجا که منم یه خوردن شادی کردم ...

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

تو.

بعد همین میشود که گوشه ی چپ اتاقم کُرنل میزند به گوشه ی راست اتاقم ، عکسای سیاه و سفید هنوز پاره پاره منتظر یارن، مبادا ..مبادا..مبادا که چه شود..
آن شود که در آید ..
میخواهم بروم ذهن ها را از این گوشه ، از این مسافت خیلی دور ، از اینجا که خیلی ماضی بعید است مکان و زمانم ، ذهن ها را با رمزِ چگوارای صحرا حک کنم....
بیا و ببین که چقدر در پنالتی بین دو نیمه به سر میبرم..
بیا و ببین و نبضم را با این ساعت کوکی ها بگیر که هر لحظه مرغ درونش ، نوکش را به زمین میزند...
آها یادم رفته که اینجا ، زمان و مکان ایستاده من در سال  هجری قمری ، که تاریخش را هم نمیدانم ایستاده ام..
سفرت به سلامت.
 

Fuck it,let's Vote again

مثل یک سامورایی خوب با زندگی تا کردن.
چه از شرق ، چه از غرب...
به قول این عکس که دیدم :
 
Fuck it,let's Vote again



۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

سینما میتواند برای کسی فرشته باشد.

یعنی آمده بودم به تهران ، فکر میکردم که میتوانم لای کتابها و مردمانش گم شوم، کُم شوم ، لاپورتی نکرده بخوانم و وا ندهم ، تازه بیشتر دو راهی ها را چپکی می رفتم و اینکه فکر میکردم هیچ چیزی بهتر از چیز دیگر نیست و نسل کتاب خوان ها مثل اسامی روزنامه قبولی کنکور است که توی بساط لبو فروش تکه تکه شده و چه فرقی می کند چه کسی توی آن لبو بگیرد و از کدام مسیر برود. وقتی زباله شدی چه فرقی می‌کند چه سنی داشته... باشی و یا در کدام سطل و به کجا جا به جا شوی و خب این بهتر است.
چیزهای کمی باقی مانده که بتوانم روی آن حساب کنم، جایی که نور کمی داشته باشد، چیزی مثل فالکنباخ یا آگالوچ، سیگار با فیلتر قرمز که فکر نکنم بتوانم بیشتر ادامه‌اش بدهم، الکل وقرصهای مسکن که همیشه مثل یک سامورای خوب کارشان را درست و با شجاعت انجام می‌دهند و نه آدمها با افکارشان و معده‌هایشان و شلوارهایشان، و علم به اینکه فرق بین من و یک پشه فقط در حد و اندازه‌های تفاوت جرمی است که در عملگر تقسیم بر جرم تاپاله‌های یک روستای با سرانه احشام متوسط، هر دو صفر فیزیکی است، و اینکه اگر بهترین استراتژیست هم که باشی، جنگی که سرتاسر آن را دفاع می‌کنی محکوم به شکست است.
از دوستی شنیدم که چند سال است که در به در به دنبال کتاب سینما میتواند یک فرشته باشد ، مال آقای
 Safi Yazdanian
را در به در از این سر انقلاب تا آن سر انقلاب با دادن ودیعه میخواهم ، من هم اکثرا یک راه را یک بار نه ، دوبار نه ، بلکه هی میرفتم و می امدم ، عاقبت کتاب را از پیدا کردم ، و دودستی تقدیم آن کس که نباید میکردم ، حال اگر سینما بتواند یک فرشته هم باشد در دستان کسی که در بازار نیس.