۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

من نمیخواهم خورشیدم بمیرد.

شاید موضوع همین نوشتن ها باشد، این قبولی و عدم قبولی ها باشد ، شاید همین نرمش ریز ماهیچه باشد ، ولی آنچه که میدانم این است که ، هر هویتی یک نام است که زیر هر برگش ،یک برگ دیگراست ، برگ به برگ برگِ دیگری است .

داغ شدن ها و نفهمیدن ها.

در چشم های هر کس است ، برای اینک بدانی چقدر غمگین است ، به چشم هایش نگاه کن ، غم را میگویم.
تو ای پُر از خون دل و مهربان چهر، آرام گیر.

حکایت اول بعد از سیصدو شصت و پنج روز.

ای شرقی غمگین چرا اینقدر ملولی؟!
میدونم حق با توئه.

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

اینطور سرخ نمیماند ؟

قانون شاید یک در باشد ، ولی مادر نیست، دوست دارم به اندازه خیلی مقدار بنشینم سیگار بکشم ، بغض کنم که لای سینه های مادرم را ازیاد ببرم و مست بدوم با شلوارک در کوچه و بگویم میشود دمی شبیه هایده بود و خواند ، مستی هم دیگه درد منو دوا نمیکنه ،،ولی شراب خونی از کنار تختم میچکد پایین ، عزیزی میگفت اینقدر ناله ننویس میگویم مینویسم که آرام شوم بهش قول داده ام که غم ننویسم آیا میتوانم ، خاطرش برایم آنقدر عزیز است که گر بگوید برو به کناره های رود اردن میروم و ضجه هم نمیزنم.
نمیدانم مدام در خواب میبینم که باید از لبه ی یک پنجره بروم لبه ی آن پنجره که پایم خیس است و زیر پایم صابون ...این خواب خیلی تکرار میشود یعنی آنقدر که شده است یک رئالیته در زندگی ام...
یاد جمله ی عزیزم می افتم که مدام به من میگوید آرام گیر تا جهان بیاساید ، فرمان مران عذاب آرد...
جوانه های من خشک شاید هنوز نشده اند ولی بوی چاک سینه های نا پاک را حس میکنم که خط  و رد وحشی ، نگاهشان خط می اندازد روی صورتم....
حرفهایم آنقدر زیاد است که میتوانم روی همه کاغذ های باطله ی دنیا تا شب مشق بنویسم بی آنکه کشک باشد و نتیجه ی رفتنش اشک باشد ، میتوانم میان یک سری اجساد تجزیه شوم و زندگی کنم ولی این هوایِ پَس دارد اَمانم را میبرد...
آیا باید دم بزنم یا سکوت کنم!!!!
میروم کنار گنج خانه ها، معبد پارتنون که بشوم یک رواق ...رواقِ دوشیزه ای در انحنای جهان..
یک ..دو..سه..
رفتنمان اشک میشود، دل خوشیمان خر...
چه کنیم.

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

حکایت اول.



مثل یک سرداب، که سرت را که خم کنی، سنگینی پشت سرت ، دخلت را می آورد ،
 مثل یک  صمغ که مالانده میشوی به پشت سرت...همانجا.


۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

مُهرِ مِهرم.

اثر انگشتم رو ی پولی که بهت دادم آی راننده تاکسی..
اثر انگشتم رویِ مهری که بهت دارم..آی رِفیق..
بهم پس بده بعدِ مرگم...

رد پای سیلی ات.


اشتباه انسان از آنجا سرچشمه میگیرید که همیشه فکر میکند حرفی برای گفتن دارد...
ولی واقعیت امر این است ندارد که ندارد....
واقعیتمان همه اش سکوت است، توامان با خیلی چیزهای دیگر...
برای اینکه سکوت،چک محکمیِ به صورت آدما..