۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

حکایت اول.



مثل یک سرداب، که سرت را که خم کنی، سنگینی پشت سرت ، دخلت را می آورد ،
 مثل یک  صمغ که مالانده میشوی به پشت سرت...همانجا.


هیچ نظری موجود نیست: