انتشارات سیاه سفید را با یک ته سوزن از کل صفحه جدا میکردم ، عکس ها را با یک تصاعد هندسی میگذاشتم کنار هم ،
میدیدم ، دین ، یک چیز فاجعه ای است که انتها ندارد ، هر چقدرم ذهنت را به سوفار بندند، که آری باریک الله ، اجرتان بالاست
از این عکسا میشود فهمید ، یک روندی در حاشیه ها ادامه دارد ، یک مسیری در انتهای ذهنم هست که
بشقاب ماکارونی را میگذارد کنار و میگوید ،
هر چیزی که ساده تر است ، پدرِ نسلهایی بر سر آن ویران شده ،که شده است ساده. . .
هر ساده ای را ساده نانگاریم که هر پیچیده خرابتر و ساده تر است از هر ساده ای است.
۱ نظر:
مطلب ات جالب بود. ولی ربطش به عکس رو نفهمیدم. در ضمن، از بعد از ظهر دارم لاینقطع دارم آهنگ رو گوش میدم. مرسی
ارسال یک نظر